عشق فقط حسین

  • خانه 
  • صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین حسین جان 

حدیث 

09 مرداد 1400 توسط فاطمه زنگي آبادي

? امام صادق علیه السلام:
۳ چیز پشیمانی در پی دارد:
به خود بالیدن

فخر فروشی

چیره جویی بر دیگران

? تحت العقول ص ۳۲۰

 نظر دهید »

استاد انصاریان

09 مرداد 1400 توسط فاطمه زنگي آبادي

? #استاد_انصاریان: 

خدا دوست دارد که بنده‌اش از او گدایی کند چون می‌خواهد جیب دنیا و آخرت بنده‌اش را با این گدایی‌کردن پُر کند.

 نظر دهید »

عرفه‌ای در کنار مادرم

09 مرداد 1400 توسط فاطمه زنگي آبادي

رهبرانقلاب: یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز. عرفه را بجا آوردم. مادرم خیلی اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّی بود. می‌رفتیم یک گوشه حیاط منزل و ساعتهای متمادی، اعمال روز عرفه را انجام می‌دادیم. مادرم می‌خواند، من و بعضی از برادر و خواهرها هم بودند، می‌خواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من این‌گونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.

 نظر دهید »

گاهی شام برای خوردن نداشتیم

09 مرداد 1400 توسط فاطمه زنگي آبادي

? رهبرانقلاب:

⭕️ ما نان گندم نمی‌توانستیم بخوریم، نان جو گندم می‌خوردیم، چون نان گندم گران‌تر بود. البته یک دانه نان گندم می‌خریدیم برای #پدرم فقط ولی ما نان جو گندم می‌خوردیم، گاهی هم نان جو. وضعمان خیلی خوب نبود و شب‌هایی اتفاق می‌افتاد در منزل ما که شام نبود. مادرم با زحمت زیادی که حالا بماند آن زحمت چگونه انجام می‌شد، برای ما شام تهیه می‌کرد. آن شام هم که تهیه می‌شد و با زحمت تهیه می‌شد، نان و کشمشی بود.

آن وقت‌ها، از لحاظ مالی در فشار بودیم، یعنی خانواده‌مان، خانواده مرفهی نبود. پدرم یادم هست روحانی معروفی بود، اما خیلی پارسا و گوشه گیر بود، لذا زندگی‌مان خیلی به سختی می‌گذشت. در دوران کودکی با زحمت بسیار، برای ما #کفش خریده بود که تنگ بود. پدرم دیگر قادر نبود که این‌ها را عوض بکند یا کفش دیگر بخرد، آمدند گفتند که خب این کفش‌ها را می شکافیم، اندازه می‌کنیم و برایش بند می‌گذاریم. یک عالمه #خوشحال شدیم که کفش‌هایمان بندی شد. آمدند شکافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بندهایش خیلی فرق داشت با کفش‌های دیگر، خیلی زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خوردیم ولی خلاصه چاره‌ای نداشتیم.
? برگرفته از کتاب ۱۳۱۸، خاطرات خودگفته‌ی رهبر انقلاب

 نظر دهید »

خاطره رهبرانقلاب از پدر بزرگوارشان

09 مرداد 1400 توسط فاطمه زنگي آبادي

? پدرم طاقت دوری ما را نداشت!

من کمتر پدری را دیدم که ‌اين‌قدر نسبت به فرزندانش محبت داشته باشد. من چهارده پانزده سالم بود. من و برادرم محمدآقا از پدرم اجازه می‌گرفتیم و می‌رفتیم ییلاق برای گردش و تفریح‌. با دوستان طلبه می‌رفتیم وکیل‌آباد. یک روز صبح تا عصر نبودیم. شب که برمی‌گشتیم، خسته و کوفته می‌خوابیدیم. پدرم که از نماز بر می‌گشت، ماها را توی خواب می‌بوسید. طاقت نمی‌آورد. از صبح ما را ندیده بود.‌ اينقدر دلش تنگ شده بود.‌

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 93
  • 94
  • 95
  • ...
  • 96
  • ...
  • 97
  • 98
  • 99
  • ...
  • 100
  • ...
  • 101
  • 102
  • 103
  • ...
  • 143
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

عشق فقط حسین

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس